بــُــرنابــُــرنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

شباهنگ زمستانی ام؛ مهرآهنگ تابستانی ام

مرور خاطرات نانوشته

1391/9/7 0:30
نویسنده : شیما
1,038 بازدید
اشتراک گذاری

 آتلیه آوا 

برنای من اکنون یک کودک هشت ماهه است! پسرکم بزرگ شده است. آنقدر که دیگر می توان او را شبیه بقیه ی آدمها دانست! او اکنون چهار دندان کوچک تیز دارد و از داشتن آنها حسابی خوشحال است. چرا که حالا می تواند به خوبی هر چیزی که دم دستش می آید را گاز بزند و تکه تکه کند، می تواند خوب گاز بگیرد و البته خوب دندان قروچه کند! او که پیشترها به زور هم نمی خندید، حالا بیشتر اوقات روز را با خنده دلبری می کند و البته هنوز هم در خواب، وقتی با فرشته ها حرف می زند، می خندد! او غلت می زند و با اینکه هنوز نه سینه خیز می رود و نه چهار دست و پا، تقریبا هر طور که شده خودش را به وسیله یا اسباب بازی در دسترسی که می خواهد، می رساند. پسرکم چند وقتی است که بر خلاف گذشته، به روی سینه خوابیدن را دوست دارد و به همین دلیل تخت خودش تقریباً برایش کوچک است، چون شبها در حین غلت زدن، به در و دیوار تخت می خورد و بیدار می شود. او اکنون برای دیدن چیزهایی که از تیررس نگاهش خارج می شوند، به اصطلاح سرک می کشد. اخیرا هنگام گریه، اشکهایش سرازیر می شوند. به کاغذ علاقه بسیار دارد، به پاره کردنش و البته خوردنش! برای در آغوش گرفته شدن، دستانش را باز می کند. اگر در نزدیکی لبه ی تخت قرار گیرد، آرام از آن پایین می آید و کمی روی پاهایش می ایستد و سپس ناگهان می نشیند. در هفت ماهگی هنگام شیر خواستن حرف «م» را به طور ممتد و بی وقفه تکرار می کرد اما یک ماهی ست که به ندرت چنین می کند. هنگام غذا خوردن قاشق را مدام از دستم می گیرد. به همین دلیل برای غذا دادن به او باید از سه قاشق به طور همزمان استفاده کرد. برنا بیست روزی است که هر وقت از او خواسته می شود، دست می زند و چند روزی است که با آهنگ خاص مامان، دس دسی و سَرسَری می کند. این روزها او به شدت وابسته ام شده است! این وابستگی گرچه شیرین است و دلبرانه، اما موجب نگرانی ام نیز هست. 

و اما چهار ماه گذشته ی زندگی کودکم مصادف شد با سه غم بزرگ! مامان بزرگ ِ نازنین مامان ِ برنا بعد از یک ماه گذراندن در حالت کما، رخت آخرت پوشید و بهتی عجیب بر خانواده حاکم کرد. بابابزرگ مهربان ِ مامان ِ برنا هم که طاقت دوری مامان بزرگ را نداشت، یک ماه پس از آن، پرواز کرد و خانه ی آنها غرق در غم شد و سکوتی همیشگی خانه شان را فراگرفت و سپس کمی پس از چهلمین روز درگذشت بابابزرگ، دیگر مامان بزرگ ِ مامان ِ برنا هم پیش خدا رفت و مامان برنا که همیشه از رنگ مشکی بیزار بود، هنوز سیاه پوش سه عزیز از دست رفته اش است و البته بــــــــرنا، تنها مرهم این دردهاست. صبحها بیدار شدن با صدای برنا و دیدن روی ماهش امید و نیروی ادامه ی زندگی است. حتی اگر دنیا همه پر از غم باشد...

پی نوشت: هر چند که مرگ حق است، اما نوشتن از مرگ و یا هر درد دیگری برای برنا، دلم را به لرزه می اندازد. برنای من باید همیشه شاد باشد و شاد زندگی کند و دلش و فکرش دور باشد از هر غم و دردی! پس کمرنگ می نویسم. کمرنگ... کمرنگ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مریم
7 آذر 91 14:56
وای چه گل پسر نازی. ماشالله. شیما برنا به کی رفته؟ خیلی نازه... خدا حفظش کنه برات. انشالله همیشه خوشی ببینه و موجب شادی دلت باشه. بهت تسلیت میگم. غم عزیزان سخته... روحشون شاد باشه. به ‍پسرت بگو بیاد فیس بوک سارا با هم دوست بشن... روج ماهشو ببوس از طرف خاله مریم اش




ninipics
25 آذر 91 12:51
با سلام و عرض ادب اگه مایلین از نوزاد در خواب شیرین شما یا بستگان شما عکس های خلاقانه و حرفه ای در محیط ارام منزل شما یا آتلیه عکاسی ما برای همیشه به یادگار باقی بماند، مقدمتان را برای بازدید از وب سایت خود به دیده می نهیم... برنا جونه ناز و دوست داشتنی منتظرتیم www.ninipics.blogfa.com
دختر عمو ریحان
7 دی 91 20:57
شیما جونم نی نیت خیلی نانازه ؛ آخی خوش به حالت که مامان شدی ، خدا حفظش کنه برات. از طرف من 700 تا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوسش کن.