بــُــرنابــُــرنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

شباهنگ زمستانی ام؛ مهرآهنگ تابستانی ام

یازده ماهگی برنا

پسرکم یازده ماهه شد و تنها یک ماه دیگر تا پایان یک سالگیش باقی مانده. ... و اما بنویسم از  ششمین دندان برنا که درست در اولین روز از یازده ماهگیش نیش زد و باعث تغییر لقب برنا از پنج دندونی به شش دندونی شد. یک صبح از صبحهای ماه دوازهم زندگی برنا، با به اصطلاح بوسهای برنا از خواب بیدار شدم. توصیف لذت و هیجان آن لحظه بماند که در کلام و نوشتار نمی گنجد! برنا اکنون می تواند از پله ی آشپزخانه ( و البته دستشویی و حمام) بالا برود و پایین بیاید. او اولین ارتباطش را با کاغذ و قلم آغاز کرده! یاد گرفته است که مداد و خودکار برای نوشتن هستند. اگر یکی از آنها به دستش بیفتد، سراغ کاغذ می رود که بر روی آن خط خطی کند. البته به گمانش بر روی هر...
1 اسفند 1391

ده ماهگی برنا

برنای کوچک من حالا یک کودک ده ماهه است. این روزها کمبود وقت نمی گذارد بنشینم و ذره بین روی حرکاتش بگذارم که مبادا لحظه ای از دست برود. اما با این وجود سعی می کنم که نوشتن خاطرات روزانه اش را به تعویق نیندازم؛ و حالا مروری بر کارهای ده ماهگی برنا: نمی گذارد پوشکش کنم!! مدام غلت می زند. زورش آنقدر زیاد است که حتی به زور هم نمی توانم نگهش دارم! پهلوانی است در نوع خود! هنوز وقتی فوتش می کنم، غرق می شود!! \پسرک زرنگ من (!!) سینه خیز رفتن را آغاز کرده!!! کمی بعد از نشاندنش بر روی زمین، به سرعت می خوابد و سعی میکند خود را به هر آنچه می بیند برساند. غر زدنهایش هم در حین این کار به معنای این است که: «دوست ندارم بخوابم. دوست داشتم بشین...
1 بهمن 1391

اولین سفر زیارتی برنا

پسرکم! روزهای آینده که می آیند و تو در آنها بزرگ می شوی و بزرگ می شوی و آنقدر بزرگ می شوی که دیگر از منظر کسی بزرگ نمی شوی، روزهایی که در آنها معصوم می مانی و از گناهان مبرا هستی، هر بار که پا به یک مکان به اصطلاح مقدس بگذاری، نمی دانی در آنجا از خدا چه بخواهی! شاید مثلا موفقیت در درسهایت را بخواهی. اما کمی که بگذرد، -آری فقط کمی- می دانی چه بخواهی، اما آنقدر چیزهایی که می خواهی زیادند و گاه آنقدر دنیوی که شرم میکنی همه را بر زبان آوری و یا حتی از ذهن بگذرانی. مدام آنها را در ذهن خط می زنی اما باز پررنگ می شوند و می مانند جایی مابین ذهن و زبان! در آخر در غفیله ای با زمزمه ی: اللهم انت ولی نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی... خیالت راحت...
7 دی 1391

مراسم دندونی

اولین دندون برنا، درست در روزی که پا به هشت ماهگی می گذاشت، در اومد و مامان برنا دچار ذوق و شوقی عجیب شد! اون بلافاصله به فکر تدارک مراسم دندونی برای دندون کوچولوی برنا افتاد اما به خاطر فوت مامان بزرگ مهربونش، نتونست مراسم رو به موقع برگزار کنه. به همین دلیل این مراسم در منزل مامان جون ِ برنا زمانی برگزار شد که پنجمین دندون برنا هم داشت توی دهنش شیطونی می کرد! کارتی که تقدیم مهمونهای عزیزمون شد رو خود مامانی طراحی کرد. پشت و روی کارت: و داخل کارت با شعری که مامان خودش واسه پسرکش سروده بود (البته با تغییر در شعر مرسوم): حروف Happy First Teeth هم برای روی دیوار، اینجوری طراحی شدند: کیک خوشمزه ی مراسم هم اینجوری بود: ...
6 دی 1391

یلدا و نه ماهگی

با آمدن یلدا، پسرک من پا به ده ماهگی می گذارد. به خاطر سپردن و ثبت لحظه به لحظه ی بزرگ شدن او کاری ست دشوار. او بزرگ می شود و تغییر می کند، کارهایی را که امروز انجام می دهد، ممکن است فردا دیگر تکرار نکند و فردا حتما کارهای جدیدی انجام خواهد داد. آنقدر لحظاتش شیرینند که  نه تنها خنده های دلبرانه اش، که حتی دیدن چهره ی گریان و به اصطلاح لب برچیدن او هم لذتی خاص دارد. او به تازگی بسیار تلاش میکند که اجسام را با انگشتانش بردارد. برای برداشتن یک پَر از روی زمین تلاش خنده آوری میکند. بیسکوییت را دوست دارد، نان را نیز. و همچنان از مزه ی سوپ مخصوص خودش که دیگر تبدیل به یک سوپ کامل شده است، راضی ست! هنگام شیر خواستن یقه ام را می گیرد...
30 آذر 1391

واهمه

بهانه می آورم که با وجود تو نمی توان درس خواند وگرنه من خیلی پیش از تو هم، درس نمی خواندم! فقط آن وقتها لحظاتم به هیچ میگذشت و حالا به تماشای شیرینی لحظات تو! اصلا درس خواندن در کنار تو شیرین ترین تجربه ی درس خواندن است. اما کاش هراس انتهای مسیر نبود آن وقت حتما این دوران بیشتر به دلم می نشست و خاطره ی شیرینیش بیشتر در خاطرم می ماند... ...
15 آذر 1391

مرور خاطرات نانوشته

    برنای من اکنون یک کودک هشت ماهه است! پسرکم بزرگ شده است. آنقدر که دیگر می توان او را شبیه بقیه ی آدمها دانست! او اکنون چهار دندان کوچک تیز دارد و از داشتن آنها حسابی خوشحال است. چرا که حالا می تواند به خوبی هر چیزی که دم دستش می آید را گاز بزند و تکه تکه کند، می تواند خوب گاز بگیرد و البته خوب دندان قروچه کند! او که پیشترها به زور هم نمی خندید، حالا بیشتر اوقات روز را با خنده دلبری می کند و البته هنوز هم در خواب، وقتی با فرشته ها حرف می زند، می خندد! او غلت می زند و با اینکه هنوز نه سینه خیز می رود و نه چهار دست و پا، تقریبا هر طور که شده خودش را به وسیله یا اسباب بازی در دسترسی که می خواهد، می رساند. پسرکم چند وقتی است که...
7 آذر 1391

دوربین های زمانه ی ما!‏

برنای من‏!‏! ! برنای زیبای من‏!‏! ! از همان زمان که برای اولین بار در آغوشم جای گرفتی، دلم می خواسته که صحنه ی شیر خوردنت را ماندگار کنم. اما هیچ دوربینی نمی تواند آنچه چشمانم در آن هنگام می بینند را ثبت کند! بارها تلاش کرده ام زاویه ی دوربین را به گونه ای تنظیم کنم و عکسی بگیرم که با هر بار دیدنش شیرینی لحظه شیر دادن به تو برایم تداعی شود. اما تا به حال هیچ دوربینی نتوانسته آن صحنه را به خوبی چشمان من ببیند! این است تکنولوژی پیشرفته ی زمانه ی ما‏!‏‏!‏ ...
21 مرداد 1391

رویای مشترک برنا و مامان در آستانه ی صد روزگی

برنای مامان! یادت میاد ۳ ماه پیش، اون موقع که تو خیلی خیلی کوچولو بودی، مامان اومد اون بالا پیش تو و خدا. رو کرد به خدا و گفت: خدایا! پسرک من رو بده بهم، میخوام ببرمش. خدا گفت: آره دیگه وقتشه بعد رفت و تو رو تو بغلش گرفت و آروم گذاشتت تو بغل مامان. مامان مبهوت نور دستهای خدا بود و پسرکی که توی بغلش می درخشید. همونجور مبهوت، داشت می اومد زمین که خدا گفت: صبر کن! بعد لپهای توپولی تو رو بوسید و یواشکی تو گوشِت چیزی گفت که مامان نشنید... بعد مامان با بالهایی که از تو قرض گرفته بود، بال زد و بال زد و بال زد تا رسید به زمین. در تمام طول مسیر، چشم مامان فقط نور پسرکش رو می دید و بس!... حالا از اون روز نزدیک به ۱۰۰ روز می گذره...
9 تير 1391