بــُــرنابــُــرنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

شباهنگ زمستانی ام؛ مهرآهنگ تابستانی ام

اولین سفر زیارتی برنا

پسرکم! روزهای آینده که می آیند و تو در آنها بزرگ می شوی و بزرگ می شوی و آنقدر بزرگ می شوی که دیگر از منظر کسی بزرگ نمی شوی، روزهایی که در آنها معصوم می مانی و از گناهان مبرا هستی، هر بار که پا به یک مکان به اصطلاح مقدس بگذاری، نمی دانی در آنجا از خدا چه بخواهی! شاید مثلا موفقیت در درسهایت را بخواهی. اما کمی که بگذرد، -آری فقط کمی- می دانی چه بخواهی، اما آنقدر چیزهایی که می خواهی زیادند و گاه آنقدر دنیوی که شرم میکنی همه را بر زبان آوری و یا حتی از ذهن بگذرانی. مدام آنها را در ذهن خط می زنی اما باز پررنگ می شوند و می مانند جایی مابین ذهن و زبان! در آخر در غفیله ای با زمزمه ی: اللهم انت ولی نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی... خیالت راحت...
7 دی 1391

واهمه

بهانه می آورم که با وجود تو نمی توان درس خواند وگرنه من خیلی پیش از تو هم، درس نمی خواندم! فقط آن وقتها لحظاتم به هیچ میگذشت و حالا به تماشای شیرینی لحظات تو! اصلا درس خواندن در کنار تو شیرین ترین تجربه ی درس خواندن است. اما کاش هراس انتهای مسیر نبود آن وقت حتما این دوران بیشتر به دلم می نشست و خاطره ی شیرینیش بیشتر در خاطرم می ماند... ...
15 آذر 1391

مسافر سرزمین نور

تقلا می کند درونم و در میان این همه تشویش و سردرگمی روزگار، مدام به خاطرم می آورد که پیکی هستم حامل مسافری کوچک از سرزمین نور! می آید.. در یکی از همین روزهای ماه پیش رو.. حوالی اسپندگان، شاید کمی دورتر.. سخت است هنوز باورش که وجودم توانسته موجودی را موجودیت بخشد! شاید هیچگاه باور نکنم.. ...
29 بهمن 1390
1