رویای مشترک برنا و مامان در آستانه ی صد روزگی
برنای مامان!
یادت میاد ۳ ماه پیش، اون موقع که تو خیلی خیلی کوچولو بودی، مامان اومد اون بالا پیش تو و خدا. رو کرد به خدا و گفت: خدایا! پسرک من رو بده بهم، میخوام ببرمش. خدا گفت: آره دیگه وقتشه بعد رفت و تو رو تو بغلش گرفت و آروم گذاشتت تو بغل مامان. مامان مبهوت نور دستهای خدا بود و پسرکی که توی بغلش می درخشید. همونجور مبهوت، داشت می اومد زمین که خدا گفت: صبر کن! بعد لپهای توپولی تو رو بوسید و یواشکی تو گوشِت چیزی گفت که مامان نشنید... بعد مامان با بالهایی که از تو قرض گرفته بود، بال زد و بال زد و بال زد تا رسید به زمین. در تمام طول مسیر، چشم مامان فقط نور پسرکش رو می دید و بس!...
حالا از اون روز نزدیک به ۱۰۰ روز می گذره. پسرک مامان روز به روز قد کشیده و بزرگ شده، اما هنوز زمینی نشده!.. و مامان هنوز تو فکر اون چیزیه که خدا تو گوش پسرش زمزمه کرد... شاید براش آرزوی آسمونی موندن کرد... شاید هم بهش اطمینان داد که همیشه یاورش می مونه و از پسرک قول گرفت که هیچ وقت فراموشش نکنه...
برنای مامان!
یادت باشه که این یه رازه! یه راز بین مــــن و تـــــو! همیشه هم یه راز باقی می مونه. حتی اگه بارها افشا بشه!
پی نوشت: بــُـرنا با هر بار شنیدن این داستان، می خندد! می خنــــدد!