بــُــرنابــُــرنا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

شباهنگ زمستانی ام؛ مهرآهنگ تابستانی ام

چهل روزگي

كودكم چهل روزگي اش را پشت سر گذاشته است. مهمترين مشخصه ي اين روزهاي او نگهداشتن گردنش است به هنگام در آغوش گرفته شدن. علاوه بر اين او اكثر بعدازظهرها را در بيداري كامل سپري مي كند و مدام شير مي خواهد و توجه كامل! او شبها را آرام مي خوابد و صبحها شادي صبحگاهي اش را با لبخندي به نمايش مي گذارد. او اگرچه كودك آرامي است اما به جز همان لبخند صبحگاه، در هيچ زمان ديگري نمي خندد حتي اگر جينگولك بازي اطرافيان به سرحد اعلي برسد!! او يكي دو روزي است كه در آغوش،خود را محكم با دستانش مي گيرد و گاهي هنگام پايين رفتن از پله از جا مي پرد و به اصطلاح مي ترسد! او اين روزها ديگر به ندرت در حمام آرام است و پس از آن تا شير نخورد، آرام نمي گيرد. او ...
10 ارديبهشت 1391

26 روزگی

کودکم ۲۶ روزگی اش را تجربه می کند. ۲۵ روز از بهار گذشته و یک ساعت و سی و پنج دقیقه از زمستان. چیزی نمانده که این روزها ماه شوند و می دانم چشم بر هم نزده، ماهها سال می شوند، اما احتمالاً هیچگاه سالها، قرن نمی شوند!.. کودکم این روزها را در آرامشی وصف ناپذیر سپری کرده. او آرام می خوابد، اوقات گرسنگی آرام گریه می کند و وقت حمام آرام آب بازی می کند. او آغوش را دوست دارد. آغوش نزدیکانش را بیشتر. اما به شدت از ایستاده به آغوش کشیده شدن بیزار است. او به صدای اطرافیان دقت می کند. صدای نزدیکان را می شناسد و وقتهای گریه معمولا می توان با حرف آرامش کرد.  کودکم۲۱ روز است که از تست غربالگری مرسوم این روزها سربلند بیرون آمده. ۱۵ روز ...
26 فروردين 1391

میلاد

هر کس در زندگی یک تقویم شخصی با رویدادهای خاص خود دارد. اتفاقاتی هستند که در تقویم زندگی افراد ثبت می شوند تا ماندگار باشند و فراموش ناشدنی. تقویم زندگی مشترک ما این بار پس از گذشت هفت سال و یک ماه و دوازده روز، مشترک ترین حادثه ی تاریخمان را در خود حک کرد. همه ی وجودمان به یک باره در بالهای یک فرشته کوچک جای گرفت تا توان آمدنش به زمین، به دنیا، به زندگی، به دل مشتاقمان باشد. آخرین روز زمستان سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی در ساعت ده و بیست و پنچ دقیقه شب، درست ده ساعت و بیست و دو دقیقه مانده به آمدن بهار طبیعت، کودک زمستانی مان با پاکی دستان کوچکش، زیباترین بهار را تقدیم خانه دلمان کرد! ..و ا...
22 فروردين 1391

سرنوشت

کودکم‏!‏!!!!! دلم می خواهد تو بهار را بیاوری، نه بهار تو را‏!  حال  این تو و این هم موجودی به نام سرنوشت که گویا هنوز نیامده، بازی اش را شروع کرده‏........ ...
23 اسفند 1390

شباهنگ

کودکم! هر چه نامت نهم و هر چه صدایت کنند، این را بدان که تو همیشه «شباهنگ» من میمانی! از ابتدا شباهنگم بودی و همچنان شباهنگم خواهی ماند. می دانم که با آمدنت زندگی یک رنگ دیگر می شود. هیچ ایده ای درباره ی رنگ زندگی با تو ندارم و تنها می دانم که چشمانم تا کنون مانند آن را ندیده اند! در آن پیچ در پیچ روزهای با تو، صدای گریه های شبانه ات بـــــاید آهنگ شبانه ام باشد وگرنه چگونه تاب بیاورم این دگرگونی بزرگ را؟! باید احساس کنم که وجود آسمانی ات، ملودی دلنواز زندگی است که بی تمنا نصیبم شده.. وجود کوچک معصوم تو باید آرامِ زندگی باشد.. دشواری های زندگی باید در صدای تو محو شوند، زیبایی هایش زیباتر شوند و زشتیهایش در دم، نابود! کودک...
14 اسفند 1390

مسافر سرزمین نور

تقلا می کند درونم و در میان این همه تشویش و سردرگمی روزگار، مدام به خاطرم می آورد که پیکی هستم حامل مسافری کوچک از سرزمین نور! می آید.. در یکی از همین روزهای ماه پیش رو.. حوالی اسپندگان، شاید کمی دورتر.. سخت است هنوز باورش که وجودم توانسته موجودی را موجودیت بخشد! شاید هیچگاه باور نکنم.. ...
29 بهمن 1390